loading...

آبی نویسِ هیوا

بازدید : 908
شنبه 22 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آبی نویسِ هیوا

چند تا پست اخرم رو دیدم !ازحدود بهمن ماه به این ور! خداییش حالم بد شدازاین حجم انرژی منفی و حس بدبختی. برگشتم عقب رو نگاه کردم و افسوس خوردم واسه خودم ! معمولا من از همه چی می‌نوشتم ! هم حال خوب و هم حال بد ! و انقدر مداوم می‌نوشتم که آرشیو هر ماه برام خلاصه اتفاقای اون ماه بود و خوندنش حس خوبی بهم میداد! خنده‌ها و گریه‌هاش واقعا شبیه زندگی بود !

به عقب که برگشتم با خودم گفتم تو که انقدر بدبخت نبودی !!!! کلی اتفاق خوب هم برات افتاد که ! چرا فراموش کردی بنویسی!!!! نه ! اصلا چرا نخواستی که بنویسی !!!!

خلاصه اینکه نمی‌خوام همش غمگین بنویسم و یا همش گل و بلبل ! حداقل به اندازه‌ی بیست و یک سال زندگیم میدونم که زندگی این شکلی نیست.سعی میکنم واقع نگر به اطرافم نگاه کنم و بنویسم ....

بچه‌ها همه‌ی کامنت‌ها و پیغام‌ها رو خوندم.چون اکثرا کامنت‌هام بسته بود بیش از 90 درصد خصوصی بود. مرسی که اینقدر به فکرم بودین و همراهم بودین♥ همه رو جواب میدم ! فقط چون میخواستم جواب درخور بنویسم طول کشید.

راستی سال نوتون مبارک ! اصلا یادم رفته بود بگم!

بازدید : 2746
شنبه 22 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آبی نویسِ هیوا

جوری اعصابم از دستشون خورده که ...

دیگه واقعا طاقت باهاشون زندگی کردن رو ندارم ....

من که سه ساله قرنطینم ، اما دلم به همون چندساعت از روز که اینا سرکار بودن خوش بود ...

الان با این وضع قرنطینه و همش تو خونه بودنشون دیگه تحمل ندارم ...

منفورترین حرفی که میتونن بهم بزنن اینه که تو پزشکی قبول شی گیر نمیدیم بهت ،این کارو میکنیم ،اون کارو میکنیم و...

من یه منطقی دارم .... دوست ندارم کسی رو که تو غم‌هام شریک نبوده تو شادی‌هام شریک کنم....

الان که فکر میکنم به هیچ کدوم از وعده وعید‌هاشون نیاز ندارم ... هیچ چیز نمیتونه زخم‌هایی که من ازشون خوردم رو جبران کنه ... هیچ چیز ...

نمیدونم چقدر دیگه باید کنار بیام با مادر مادی گرا و پز از چشم و هم چشمیم و با پدری که از هر 10کلمه ش 9 تاش سرکوفت و متلکه...

اعصاب هیچ کدومشون رو ندارم...

خسته شدم... خسته...

بازدید : 750
شنبه 22 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آبی نویسِ هیوا
هیچ وقت تو زندگی اولین انتخاب پدرم نبودم .همیشه ترجیح دادم که از جنبه‌ی مالی ازش حمایت نشم و عوضش از نظر روحی پشتم باشه...

من حتی یک بار ،حتی یک بار با پدرم درد و دل نکردم. همیشه همه چی رو ریختم توخودم و خودم با افسردگیم کناراومدم. پدرم حتی تا ماه‌ها خبر نداشت من هر هفته مشاوره میرم و هرماه روانپزشک و تحت درمان با دوز بالایی از فلوکستین و بوسپیرون بودم.

پدرم هیچ وقت نفهمیدم که من شب‌ها خوابم نمیبرد و وسط شب panic attack داشتم و تا صبح از ترس به خودم میلرزدیم.

پدرم بعد از اینکه فهمید تحت درمانم هیچ وقت ساپورتش رونشون نداد و هر بار طعنه زد که بذار کنار... حتی یک بار سعی نکرد باهام درد و دل کنه ،حتی یک بار ننشست جلوم و بگه دخترم با من حرف بزن .... حتی یک بار .... به خدا به پیر به پیغمبر حتی یک بار هم نگفت...

اما برای دختر عمه م همش بود....همش هست... همش پای درد ودل‌هاش میشینه ..همش ازنظر روحی ساپورتش میکنه... تمام پیام‌های تلگرامشون رو یواشکی خوندم... و اشک ریختم ... چرا من نه ؟ چرا برای ما اینقدر وقت و انرژی نمیذاره ؟

چون به من پول توجیبی میده دیگه در حقم پدری روتمام کرده؟

من ازش راضی نیستم... برای تمام وقت‌هایی که میتونست کنارم باشه و نبود. برای تمام اشک‌ها و سختی‌ها وپانیک اتک‌هاییی که تنهاییی تحمل کردم... برای تموم "درست میشه"‌های که میتونست بگه و نگفت...

الان از درون دارم اتیش میگیرم که تو این اوضاع رفته به خانوادش که شهر کناری و یکی از الوده ترین شهرهای گیلانه سر بزنه ... اون هم خانواده‌‌‌ای که حتی شعورشون نمیرسه بهداشت رو تو این شرایط رعایت کنن... خودش هم بدون ماسک و دستکش و الکل رفت.... من اگه چهار ماه مونده به کنکور چیزیم بشه یا مادرم یا خواهرم یا حتی خودش چیزیش بشه چه خاکی تو سرم بریزم ؟

من هیچ وقت نمیبخشمش...

هیچ وقت ....

اونقدر عصبانی و ناراحتم که ...

بازدید : 1242
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 23:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آبی نویسِ هیوا

میخوام بهش بگم اگر یکشنبه و سه شنبه هفته دیگه بره اونجا رابطه‌ی پدردختریمون تمومه...

به احتمال زیاد رفتن رو انتخاب میکنه...

به احتمال زیاد دوباره دل من و خواهرم و مامانم رو میشکونه....

به احتمال زیاد دوباره جایگاه م رو بهم یاداوری میکنه...

به احتمال زیاد دوباره دیگری رو به من ترجیح میده...

نمیتونم به خودم قول بدم که گریه م نگیره و افسرده نشم. اما به خودم قول میدم که اینبار زود کنار بیام...

پ.ن : یه دیالوگ از یه فیلم بود که پسره میخواست بره تو رینگ و مسابقه‌ی MMA ش رو داشته باشه. چون تازه کار بود احتمال زیاد خورد و خاکشیر میشد . دوست دخترش (که دوست صمیمی‌20 ساله ش هم بود )خودش رو به اب و اتیش میزنه که پسره مسابقه نده اما گوش پسره بدهکار نیست.

یهو دختره میگه: فایده‌ی این رابطه چیه ؟ اگه فقط قراره هرکاری دوست داری کنی فایده‌ی رابطمون چیه ؟ رابطمون چه فرقی باقبل داره؟ قبلا که فقط دوستت بودم حرفم رو گوش نمیکردی و الان هم نمیکنی...

الان خیلی این دیالوگ رو درک میکنم... فایده‌ی این که من دخترشم چیه ؟ وقتی حتی حرفم به اندازه‌ی یه شخص غریبه براش برش نداره؟اصلا فایده خانواده چیه؟؟ دوست دارم تنها زندگی کنم... برای من خانواده م وخونمون جای امن و راحتیه...زندگی‌‌‌ای که خیلی‌ها ارزوش رو دارن... پول توجیبی که شاید چند برابر پولتوجیبی هم سنوسالامه... اما همینه... از لحاظ روحی فقر در من موج میزنه... روزی سه تا قرص فلوکستین 20 مدت‌هاست که دوستمه...

خسته شدم .... خیلی ....

اگه یکشنبه سه شنبه بره... من بغضم میترکه... چشمام پر اشک میشه ... رابطمون هم یه ترک دیگه بر میداره....

بازدید : 1145
چهارشنبه 13 اسفند 1398 زمان : 0:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آبی نویسِ هیوا
ازدواجی که خانواده‌ها اول پادرمیونی و تحقیق کنن وبعد مدت کوتاهی و فقط بعد چندبار حرف زدن دربستر خانواده ازدواج کنن و یه سال بعدش هم بچه دار بشن نتیجهش همین میشه دیگه....

22 سال گذشته وهنوزم میبینم و میفهمم که اگر باعشق و نه از روی تکلیف ازدواج کرده بودن اوضاع جور دیگه‌‌‌ای بود...

من یکی خسته شدم...

شاید خیلی وقت‌ها دیده باشید پست گذاشتم راجع به ازدواج و شاید خسته هم شده باشید. اما واقعا اونقدی این مسئله تو ذهنم پررنگ شده که... هر دفعه اومدم مشکل بینشون رو حل کنم دیدم بی فایده ست.... من از زندگی باهاشون خسته شدم خودشون رو نمیدونم....

البته ازدواجی که با تحقیق فک و فامیل و درعرض یکی دوماه سر بگیره بیشتر هم انتطار نمیره ازش...

بگذریم...

* خوشحالم عروسی یکی از فامیل‌ها به تعویق افتاد و مجبور نیستم دری وری‌های سایر افراد فامیل رو تحمل کنم.

این روزها خیلی مصمم!

از اینکه یه شهر دیگه قبول شم. دیگه رنکینگ دانشگاه مهم نیست. فقط رشت نباشه...

یکی از اشناهای نزدیک که پزشکه جدا از زنش زندگی میکنه و میخوان طلاق بگیرن..پدرمادرم هم که طبق معمول کمر بستن به تحلیل روابط دیگران.حوصله شنیدن ندارم. اما دیروز سر ناهار گفتم خیلی اون شخص کار درستی کرد حداقلش اینه خودش و زنش اعصابشون راحت تره... جوابم رو ندادن.کلا خیلی وقته بحث زیادی نمیکنم باهاشون. اماانقدر واستادم تو روشون برای افکارم و اهدافم دیگه بهم گیر نمیدن و یه جورایی مستقل میدونن من رو.

اما واقعا واقعا از ازدواج بیزارم...توی خانواده‌ی سنتی ازدواج معنی جفت گیری میده... عشق چیه اصلا...

تا همین حد بگم که من نه تنها ارزوی لباس سفید ندارم بلکه حالم هم از جشن عروسی بهم میخوره...

من دوست دارم تنها زندگی کنم...با ارامش.... نه مثل پدر و مادرم ... همین...

+ به شدت چند روز مریض بودم. با تمام علایم کرونا.. نرفتم دکتر و انقدر خوددرمانی کردم که خوب شدم. احتمالا انفلوانزا بود. از 14 روز قرنطینه و درس نخوندن میترسیدم. همین که در مدت رو تخت افتادن کتابا دور و ورم بود ارامش میگرفتم..

+ حوصله‌ی هیچ کس روندارم. فک و فامیل ،دوست و اشنا ،حتی خودم... اگه یه دکمه بود که میزدی تا دنیا تموم شه من همین الان بدون هیچ فکری میزدمش...

بازدید : 974
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 1:27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آبی نویسِ هیوا

هیچ وقت فکر نمیکردم این سریال گوله گوله اشکم رو سرازیر کنه... غمگین ترین و شیرین ترین عاشقانه‌‌‌ای که دیده م و شنیدم... دیشب آخرین قسمتش بود و تموم شد... بعد از سریال فرندز این دومین سریالی بود که به خاطر تموم شدنش گریه کردم. حسودیم میشه به کسایی که برای بار اول میخوان ببینن این رو...

+ به شدت پیشنهادی ...!

+ لینک دانلود

آبی نویسِ هیوا

بازدید : 802
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 1:27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آبی نویسِ هیوا

ولی هیوا...

قرارمون این نبود!

صرفا جهت اطلاع ...!

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 19
  • بازدید کننده امروز : 14
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 58
  • بازدید ماه : 149
  • بازدید سال : 263
  • بازدید کلی : 40615
  • کدهای اختصاصی