loading...

آبی نویسِ هیوا

بازدید : 2744
شنبه 22 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آبی نویسِ هیوا

جوری اعصابم از دستشون خورده که ...

دیگه واقعا طاقت باهاشون زندگی کردن رو ندارم ....

من که سه ساله قرنطینم ، اما دلم به همون چندساعت از روز که اینا سرکار بودن خوش بود ...

الان با این وضع قرنطینه و همش تو خونه بودنشون دیگه تحمل ندارم ...

منفورترین حرفی که میتونن بهم بزنن اینه که تو پزشکی قبول شی گیر نمیدیم بهت ،این کارو میکنیم ،اون کارو میکنیم و...

من یه منطقی دارم .... دوست ندارم کسی رو که تو غم‌هام شریک نبوده تو شادی‌هام شریک کنم....

الان که فکر میکنم به هیچ کدوم از وعده وعید‌هاشون نیاز ندارم ... هیچ چیز نمیتونه زخم‌هایی که من ازشون خوردم رو جبران کنه ... هیچ چیز ...

نمیدونم چقدر دیگه باید کنار بیام با مادر مادی گرا و پز از چشم و هم چشمیم و با پدری که از هر 10کلمه ش 9 تاش سرکوفت و متلکه...

اعصاب هیچ کدومشون رو ندارم...

خسته شدم... خسته...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 43
  • بازدید ماه : 134
  • بازدید سال : 248
  • بازدید کلی : 40600
  • کدهای اختصاصی