جوری اعصابم از دستشون خورده که ...
دیگه واقعا طاقت باهاشون زندگی کردن رو ندارم ....
من که سه ساله قرنطینم ، اما دلم به همون چندساعت از روز که اینا سرکار بودن خوش بود ...
الان با این وضع قرنطینه و همش تو خونه بودنشون دیگه تحمل ندارم ...
منفورترین حرفی که میتونن بهم بزنن اینه که تو پزشکی قبول شی گیر نمیدیم بهت ،این کارو میکنیم ،اون کارو میکنیم و...
من یه منطقی دارم .... دوست ندارم کسی رو که تو غمهام شریک نبوده تو شادیهام شریک کنم....
الان که فکر میکنم به هیچ کدوم از وعده وعیدهاشون نیاز ندارم ... هیچ چیز نمیتونه زخمهایی که من ازشون خوردم رو جبران کنه ... هیچ چیز ...
نمیدونم چقدر دیگه باید کنار بیام با مادر مادی گرا و پز از چشم و هم چشمیم و با پدری که از هر 10کلمه ش 9 تاش سرکوفت و متلکه...
اعصاب هیچ کدومشون رو ندارم...
خسته شدم... خسته...