22 سال گذشته وهنوزم میبینم و میفهمم که اگر باعشق و نه از روی تکلیف ازدواج کرده بودن اوضاع جور دیگهای بود...
من یکی خسته شدم...
شاید خیلی وقتها دیده باشید پست گذاشتم راجع به ازدواج و شاید خسته هم شده باشید. اما واقعا اونقدی این مسئله تو ذهنم پررنگ شده که... هر دفعه اومدم مشکل بینشون رو حل کنم دیدم بی فایده ست.... من از زندگی باهاشون خسته شدم خودشون رو نمیدونم....
البته ازدواجی که با تحقیق فک و فامیل و درعرض یکی دوماه سر بگیره بیشتر هم انتطار نمیره ازش...
بگذریم...
* خوشحالم عروسی یکی از فامیلها به تعویق افتاد و مجبور نیستم دری وریهای سایر افراد فامیل رو تحمل کنم.
این روزها خیلی مصمم!
از اینکه یه شهر دیگه قبول شم. دیگه رنکینگ دانشگاه مهم نیست. فقط رشت نباشه...
یکی از اشناهای نزدیک که پزشکه جدا از زنش زندگی میکنه و میخوان طلاق بگیرن..پدرمادرم هم که طبق معمول کمر بستن به تحلیل روابط دیگران.حوصله شنیدن ندارم. اما دیروز سر ناهار گفتم خیلی اون شخص کار درستی کرد حداقلش اینه خودش و زنش اعصابشون راحت تره... جوابم رو ندادن.کلا خیلی وقته بحث زیادی نمیکنم باهاشون. اماانقدر واستادم تو روشون برای افکارم و اهدافم دیگه بهم گیر نمیدن و یه جورایی مستقل میدونن من رو.
اما واقعا واقعا از ازدواج بیزارم...توی خانوادهی سنتی ازدواج معنی جفت گیری میده... عشق چیه اصلا...
تا همین حد بگم که من نه تنها ارزوی لباس سفید ندارم بلکه حالم هم از جشن عروسی بهم میخوره...
من دوست دارم تنها زندگی کنم...با ارامش.... نه مثل پدر و مادرم ... همین...
+ به شدت چند روز مریض بودم. با تمام علایم کرونا.. نرفتم دکتر و انقدر خوددرمانی کردم که خوب شدم. احتمالا انفلوانزا بود. از 14 روز قرنطینه و درس نخوندن میترسیدم. همین که در مدت رو تخت افتادن کتابا دور و ورم بود ارامش میگرفتم..
+ حوصلهی هیچ کس روندارم. فک و فامیل ،دوست و اشنا ،حتی خودم... اگه یه دکمه بود که میزدی تا دنیا تموم شه من همین الان بدون هیچ فکری میزدمش...